در یـــــــــــــــــــــــــــــا
من از افق دور دست
ترا از پنجره ی تمنا خواهم دید
گلی سرخ از یاد تو
از افق خونین خواهم چید
بسوی تو ,
با بالهای خیال
بروی غروب و دریا پر خواهم کشید
فریدون
=============
مه من
بشنو از تنهایی این شب
دلم چه فریاد می کند
به هرسو می شوم
باز ترا یاد می کند
پروانه را گریزی جز پریدن گرد شمع نیست
شمع را گویید نسوزاند بال و پرم
خدا را آسمان این شب ٬ چه تاریک و بی ستاره است
مهتاب کو ٬ تا که آرد مه من به برم
فریدون
=============
به راه تو
وقتی در نگاه تو پر از نگاه شدم
افتاده به راه تو پر از راه شدم
ناشکفته خون شقایق زقلبم چکید
هنگام وداع٬ آه که پر از آه شدم
فریدون
===============
پیکار
مرا افسانه مخوانید
افسانه تر از آنم ٬که افسانه شوم
مرا دیوانه مخوانید
دیوانه تر از آنم که دیوانه شوم
در کوی عاشقان ره٬ از عشق مگو یید
من پروانه تر از آنم که پروانه شوم
ای مرغ شب٬ لب از سخن فرو بند
من خسته از آنم که بازیچه این زمانه شوم
فریدون
=========
جاده
سرگذشت این جاده را از من بپرسید
ای همسفران خسته از آغاز
گر چه نگاه مان به قله های بلند است
اما
جاده بسی ناهموار
شور انقلابی مان بسی بسیار
سرنوشت این جاده را از من بپرسید
ای همسفران بسته بال به پرواز
گرچه اندشه مان فرا راه زندگی ست
اما در فرا رویمان بر پاست بسی دیوار
دست ها مان پینه بسته از پیکار
غرش ابر
خروش دریا
دندان تیز گرگ ها
و اینک ما ...
باشد که روزی شویم بیدار؟؟؟
فریدون
=============
اگر تابستان می گریزد و پاییز می آید
جام خزان از غم و اندوه لبریز می آید
من و یار به بوسه ای از این گذر ٬ گذر کنیم
بکام ما خون رزان مستانه و سرریز می آید
*
*
اگر آن نازنین را در آغوش می داشتم
بوسه ها بر لبان مهر نوشش می کاشتم
وگر روزگار ورقی از توصیف عشق می خواست
من از دوست داشتن اش دیوانی می نگاشتم
فریدون
======================
دو ذهنیت
در پژوهش هایی که اخیر بعمل آمده است نشان داده شده است که قسمتی از مغز که آمیگدلا Amygdala نام دارد نقش عمده ای در زندگی فکری و روانی ما بازی می کند. آمیگدلا که به ذهن هیجانی تعلق دارد بمانند یک نگهبان امور روانی عمل می کند. هر وقت انسان با یک پدیده ای مواجه می شود تنها دغدغه این نگهبان - که دغدغه ای است بدوی - اینست که «آیا من از این پدیده متنفرم؟» - «آیا من از این پدیده می ترسم؟» . اگر جواب آمیگدلا به این سوالات «آری» باشد بلافاصله اقدام به عمل می نماید و با سرعت بمانند یک تلگرافچی تمام قسمت های مغز را از بحران پیش آمده مطلع می نماید.
شبکه وسیع عصبی که آمیگدلا در اختیار دارد به این قسمت مغز اجازه می دهد که وقتی وضعیت های اضطراری هیجانی و عاطفی پیش می آید قسمت های دیگر مغز - منجمله ذهن عقلانی - را در اختیار خویش گرفته و هدایت نماید.
«هوش هیجانی» - قسمت اول - فصل 2 - صفحه 16
علائمی حسی که توسط چشم یا گوش از محیط اطراف دریافت می گردند ابتدا به قسمتی از مغز که تالاموس Thalamus نام دارد و سپس توسط یک ارتباط عصبی Synapse به آمیگدلا (مربوط به ذهن هیجانی) ارسال می گردند. تالاموس علاوه بر آمیگدلا این علائم را به قسمت دیگری از مغز بنام نئوکورتس Neocortex (ناحیه فکر کننده مغز) نیز مخابره می نماید. دوشاخه بودن مسیر علائم حسی این اجازه را به آمیگدلا می دهد که قبل از آنکه نئوکورتس (مربوط به ذهن عقلانی) - که کند تر عمل می کند - فرصت یابد عکس العملی نشان بدهد، خود زودتر دست به اقدام بزند.
دلیل اینکه نئوکورتس آهسته تر عمل می کند آنست که اولا نیاز به وقت بیشتری جهت تجزیه و تحلیل اطلاعاتی که دریافت نموده است دارد و ثانیا اطلاعات واصله را میبایست ابتدا در سطوح مختلف مغز بررسی منطقی نموده و با دقت زیاد نسبت به درک این علائم و سپس نسبت به تهیه پاسخ مناسب اقدام نماید.
بعبارت دیگر در خلال مدتی که نئوکورتس که کند تر - اما خیلی آگاهانه تر- عمل می کند مشغول جذب صحیح اطلاعات و برنامه ریزی دقیق برای واکنش های عقلانی و حساب شده بعدی است، آمیگدلا قادر است سریعا ما را برای دست زدن به حرکت ها و اعمال عجولانه تحریک نماید.
به دلیل راه میان بر و کوتاهی که بین تالاموس و آمیگدلا وجود دارد گاهی اوقات بعضی واکنش ها و خاطرات هیجانی بی آنکه داده های محیط اطراف در قسمت عقلانی مغز مورد تجزیه و تحلیل منطقی قرار گیرند (یعنی در حقیقت بدون مشارکت ذهنیت آگاه ما) در قسمت آمیگدلا شکل می گیرند.
آمیگدلا مخزنی است برای بعضی تاثیرات و خاطرات هیجانی که ما هرگز بطور کامل نسبت به آنها آگاهی پیدا نمی کنیم. بطور مثال آن موقع که شخصی را برای اولین بار می بینیم و بدون تجزیه و تحلیل منطقی احساس می کنیم که از آن شخص بدمان یا خوشمان می آید، وقتی است که یک تاثیر و یا یک خاطره هیجانی در آمیگدلا (و نه در ذهن عقلانی مان) بوجود آمده است.
«هوش هیجانی» - قسمت اول - فصل 2 - صفحه 17 تا21
سعید
در آسمان گرم احساس ابری پر بارم
کجا ی سرزمین عشق ابرم را ببارم
گیاه دوست داشتن را در بغل دارم
ای نازنین کجای قلب یار آنرا بکارم
فریدون
.
برف می بارد بر تن سرد دشت و شاخسار
نزدیکی های صبح است
هنوز چشمان من بیدار
از پنجره
تا چشم کار می کند برف است و تنهایی
می اندیشم کی میرسد وقت دیدار
فریدون
.
می گویند که هگل فیلسوف آلمانی معتقد بوده است که تاریخ گزارش گر شرح وقایع مبارزات طبقاتی است نه روز نگار حوادث . روزی که اختلاف طبقاطی پایان یابد آنروز پایان تاریخ است آیا این گفته به نطر شما درست است؟
بر قله کوهی رفیع ایستاده بودم. دیگر تپشی در سینه ام احساس نمی کردم. پایان بی قراری ها بود و آغاز رفتن . قلبم بصورت کبوتر سپیدی بر انگشت سبابه دست چپم نشسته بود. میخواستم با سقوط آزاد از آن اوج به پایان زندگی ام برسم . کبوتر از روی دستم پر کشید و رفت روی صخره ای نشست.
رفتم که با کبوتر قلبم و زندگی وداع بگویم. در آن هوای گرم تابستان در شکاف صخره نهالی را دیدم که با وزش نسیم آرام آرام سر تکان میداد . در حیرت ماندم که آن نهال چگونه در آن محیط خشک و زیر تیغ آفتاب سوزان در شکاف آن صخره به بودن و زندگی کردن می اندیشد .
نهال در مقابل نگاه حیرت زده من به زبان آمد و گفت :
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست *
دراینجا بود که آسمان برایم رنگی زیبا به خود گرفت . تکّه ابر ها به حرکت در آمدند. بالهای کبوتر بصورت تاجی بر سر نهال نشست. و بدن او به صورت قلب در آمد و به درون سینه ام خزید . من با بلند کردن دستهایم به بالای سرم به پرواز در آمدم و به شهر برگشتم و به رختخواب خود رفتم . با تپش آرام قلبم از خواب بیدارشدم.
فریدون
======================
* شعر آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی