باز این منم ، نشسته در جنگل انتظار
پلنگ وحشی درون من
کجا گیرد آرام با عشقی ناپایدار؟
در حسرت بوسه های گرم و آتشین،
جانم تشنه است، تشنه ی نوازش های بی شمار
پر می کشد به هرسو پرنده خیال
می تپد دل، در ظلمت شب،
چه بی قرار ، چه بی قرار!!!
فریدون
از لابلای انگشتان احساس
و آوای دلتنگی ها که نمی رسد بگوش
و ز نگاه های عابرین خموش
وز بستر سرد آغوش
وازه های تنهایی می بارد
و اندرین فصل پاییز
آسمان دل گرچه شیداشت
اما گریان و نتهاست
فریدون
وقتی به عیادت اش رفتم ، روی تخت دراز کشیده بود . سروم بهش وصل بود. تعدادی لوله و سیم به سینه، مج دست و بینی اش وصل بود و مانیتور ها ضربان قلب ، ارقام و اشکالی را که از آن سر در نمی آوردم نشان می داند.
ظاهرن حالش بهتر از چند رور قبل بود . چشمانش بی رمق و نیمه باز نبود . مردمک چشمانش سر جایش بود . لب هایش از کبودی به حالت عادی برگشته بود .
پرسیدم «حالت چطوره » . کمی به من خیره شد و بعد سکوت را شکست و گفت « یه کمی بهترم . اما هنوز کله آدم های معمولی رو گوسفند می ببیینم» داشت خنده ام می گرفت. اما جلو خنده ام را به سختی گرفتم . نمی خواستم مرا نیز گوسفند ببیند. بعد از مدتی مکث، وقتی خنده راحت ام گذاشت پرسیدم « پرستار ها را چه شکلی می بینی؟ » نگاهی به سقف انداخت و سرفه کوتاهی کرد و گفت « دراکولا می بینم که مرتب خون می گیرند»
- دکتر ها را چه شکلی می بینی؟
- شکل قصاب ها که مرتب کارت هایشان را تیز می کنند
- رییس بخش چی ؟
- اون کله اش شبیه اولاغه . دائم عر عر می کنه
- این حیوناتی که به نظرت میاد...
وسط حرفم پرید و گفت :
- به نظرم نمیاد. واقعن این ها رو با دوتا چشمام می بینم.
- این حیونا رو چه رنگی می بینی؟
- توی حیونا که تبعیض نژادی وجود نداره . خر، هر جا که باشه خره .
خیلی دلم می خواست بدانم مرا چه شکلی می بیند . اما جرات نمی کردم بپرسم . چون وحشت داشتم مرا احتمالن شبیه حیوانی ببیند که باب میل ام نیست .
مدتی بین مان سکوت بر قرار شد . پرستار آمد چند تا قرص با یک لیوان آب به دست اش داد و رفت .قرص ها را به دهان انداخت . آب پشتش کرد و قورت داد. تا جایی که لوله ها و سیم ها اجاز میداد خودش را بطرف شانه چپ کشید و جا بجا شد و نفس عمیقی کشید . نگاهی به زانو های من کرد و پرسید « می دونی تو چه شکلی شدی؟
می خواستم بگویم « تو رو خدا نگو شکل چه حیونی شدم. حالمو نگیر» . اما صدا در گلو یم شکست و سکوت لب هایم را بست . او هنوز نگاهش به زانو هایم بود و چهره ملتمسانه مرا نمی دید که با ایما اشاره می خواستم بگویم از گفتن دست بردارد. همانطور که به زانو هایم با چشمایی که شبیه چشم های مصنوعی بود خیره شده بود گفت « تو مثل ...»
با اشاره و حرکات دست به او حالی کردم که چند دقیقه دست نگهدارد . به سرعت از اطاق بیرون آمدم. بدنم داغ شده بود . عرق کرده بودم حالم داشت به هم می خورد. توی راهرو پرستار را دیدم. از او یک لیوان آب گرفتم و یک راست سر کشیدم. چند نفس عمیق کشیدم . پرستار با تعچب داشت مرا نگاه می کرد . با خودم گفتم «راستی پرستار منو شکل چه حیونی می بینه .» دلم می خواستم بپرسم. اما چطوری می توانستم چنین سئوالی را از پرستار بکنم. از او تشکر کردم و به طرف اطاق به راه افتادم . حالم کمی بهتر شده بود . تصمیم گرفتم وقتی برگردم موضوع را عوض کنم و در باره اخبار روز صحبت کنم. اصلن او چه حقی دارد که آدم ها را شکل خودشان نبیند و شبیه حیوان ها ببیند. من ابدن دوست ندارم مرا مثل یک آدم معمولی بشکل یک گوسفند ببیند. راستی سیاستمداران را چه شکلی می بیند ؟ توی این افکار بودم که به کنار تخت اش نزدیک شدم . و قبل از این که لب به سخن بگشاید گفتم « به اخبار گوش کرده ای؟ می دونی.. » قبل از این که حرفم تمام شود گفت « تو مثل... تو مثل.. »
پرستار بخش وارد شد و تب سنج را زیر زبانش گذاشت و در حالیکه ساعتش را نگاه می کرد نبض اش را گرفت و از من خواست موقتن اطاق را ترک کنم. تا آمپول را به باسن اش را بزند.
فریدون
سالهاست
از قطار تنهایی من
افسرده گی،
دلتنگی،
بی قراری،
رنج
پیاده می شود
اما هنوز
این قطار
پر از مسافر است.
فریدون
پسرم ٬ تریلور، درست قبل از این که نزد خانم لیفولت، شروع به کار کنم، کشته شد.
تریلور سال ۲۴ بیشتر نداشت. این سن بهترین دوران زندگی یک شخص است. ۲۴ سال عمری
چندانی نیست در این دنیا.
او برای خودش آپارتمان کوچکی در خیابان
فولی گرفته بود. با دختر خوبی به نام فرانسیس آشنا شده بود . دلم می خواست
آنها با هم ازدواج می کردند. پسرم در این مورد عجله ای نداشت. نه
اینکه دنبال کسی بهتر باشد . بلکه به این خاطر که او آدمی اهل فکر بود. عینک
ته استکانی به چشم داشت و مدام غرق مطالعه بود.
او حتی، در باره سیاه پوستانی که در منطقه ی می سی سیپی کارو
زندگی می کردند، اقدام به
نوشتن کتابی کرده بود. که سبب افتخار من بود.
او در کارخانه چوب بری اسکالون تیلور کار می کرد. او بسیار لاغر و نحیف
بود و برای کار های بارگیری در این کار خانه ساخته نشده بود ولی برای امرار معاش ناچار
بود به این شغل، تن در دهد. شبی که تا دیروقت کار می کرد، خیلی خسته بود
.باران می بارید . هنگام بار گیری الوارها در واگن، الواری در می رود و
به او اصابت می کند، و او را پرت می کند پایین روی ریل، و قبل از اینکه
بتواند بلند شود راننده تراکتور که متوجه او نبوده ، او را زیر می گیرد و
جگرش متلاشی می شود. خبر این حادثه وقتی به من رسید که او از دنیا رفته بود.
آن روز دنیا برایم سیاه شد. هوا سیاه شد. خورشید سیاه به نظر می آمد. ، روی تخت دراز کشیدم و به دیوار های سیاه خانه ام خیره شدم .
ماینی،
هر روز می آمد که ببیند آیا هنوز نفسی در من باقی مانده است یا نه. به من غذا
می خوراند تا مرازنده نگهدارد. سه ماه آزگار طول کشید تا من توانستم از پنجره
بیرون را نگاه کنم. که ببینم آیا دنیایی باقی مانده است. برایم تعجب آور
بود که ببینم، با مرگ فرزندم،هنوز دنیا به انتها نرسیده است
پنج
ماه بعد از مراسم سوگواری تریلور ، خودم را از رختخواب بیرون کشیدم یونیفرم سفید
کارم را پوشیدم ،صلیب طلایی کوچک ام را به گردن آویختم و رفتم برای خانم
لی فولت کار کنم. چون او به تازگی یک نوزاد دختر به دنیا آورده بود.
اما
دیری نپایید که متوجه شدم در من چیزی تغییر کرده است. در من احساسی تلخ و
ناگوار به وجود آمده بود که دیگر هر جیزی را به سادگی نمی پذیرفتم
مرا ببر به دامنه سکوت
به مزرعه آرامش
به راز شکوهمند طبیعت زیبا
به آغوش مهربان خاک
به مهربانی بوسه های گرم لبانت
به عاشقانه ترین لحظه های با هم بودن
کنار چشمه ای با هم غنودن
به همره نغمه پرنده گان شنودن
فریدون
در این کویر سوزان
مگر نمی بارد دگر باران؟
به جز اندوهگینِ اشک یاران
کوله بار دلبستگی ها بر دوش
به راهی نهاده اند پای
که در آن،
نه نشانی ست از زادگاه
نه از توفان های گاه و بیگاه
در این راه، پشت سر
اما
دلی بر جای مانده
قطره اشکی بر خاک چکیده
کجا می روی ای کاروانِ خسته
تو روزگاری به مانندِ عقابی بلند پرواز
خیالِ پرواز داشتی
برای آینده ای روشن
گل ناز می کاشتی
چه شد همه آرزو های بارور ِ دشت
به یک توفان، سراسر ویران گشت؟
مگر نمی بارد، دگر باران؟
فریدون
*********
چشم جاده ،
چشم جاده، عبور ِ ما را، در سرخی ِ مخاطره انگیز، تما شا می کرد
ذهن ِ دیروز گرا ، هستی ما را ، هنوز، حاشا می کرد
ما در آن فصل سرد
می رفتیم بسوی کشت زار های امید،
با تصویر دایی یوسف، همراه کاروان های نبرد
اما یک روز، در نابگاهی ِ روزگاری بهت زده
خاکستر شد، خوشه، خوشه، خرمن های امید
برای ما نه سرودی ماند و نه درودی
و ما ماندیم ، پراکنده،
میان خار و حس ها، با افسوس و درد
فریدون
***************
نی که ایستم
خاموش بودم، چون نمی دانستم کیستم
فریاد بر آوردم ، به چه سبب زیستم
توفان غم در دل ، بارانِ اشک بر دیده
غم دل را، بی که بدانی آرام گریستم
آسمان خموش، ابر تیره بر رخسار ماه
فریاد ز معمای زندگی ، آه چیستم؟
گر نبارد باران، و نتابد خورشید، فردا
در ظلم تاریکی ها ، من بی فریاد نیستم
ای آشنای همیشه بیدار ، ای خوبِ من
تار وجود تو را ، با پود جان خویش ریستم
آمدم تا دست در دست تو فریاد کنم هستی را
من همه بنیانِ حرکت ام ، نی که ایستم
**************
آسمان دور
خورشید پشت ابر
کنار ساحل
هماهنگ بی قراری موج
تنهاییی دلکجایی ای همیشه آشنا
ای همیشه با من
اما دور از من
فریدون
صحنه :سر شب است . احمد و همسرش پریسا٬ روبروی هم در اطاق پذیرایی نشسته اند. تلفن کنار مبلی که احمد روی آن نشسته است روی میز کوچکی قرار دارد. تلفن زنگ می زند . احمد گوشی بر میدارد.
احمد: الو ؟
رویا: سلام. خوبی عزیزم؟
پریسا- کیه
احمد- خواهرمه
رویا- من خواهرت نیستم . من رویام
پریسا – کدومشون؟
احمد – خواهر کوچکم
پریسا- شراره ست؟
احمد – آره
پریسا – سلام برسون
احمد – پریسا سلام می رسونه...
متقابلن شراره ام سلام می رسونه
پریسا-مرسی
احمد- شراره جان از منزل زنگ می زنی؟
حالت خوبه؟ مامان چطوره؟
رویا - چی داری میگی؟ حالت خوبه . من رویام
، نه شراره
احمد - ( رو به پریسا)
عزیزم میتونی یه قهوه برام درست کنی
پریسا – ( از جا بلند می شود)
من توی آشپزخونه یه مقدار کار دارم. بعد از اینکه ظرفا را شستم و
آشپزخونه رو مرتب کردم برات قهوه میارم
احمد- عالیه . ممنونم عزیزم ( پریسا
از اطاق خارج می شود)
رویا - زنگ زدم بگم شنبه شب
پرویز میره بابلسر، یکی از همکارای اداره دعوتش کرده. جمعه تنهام . خوب میشه اگه
بیایی پیشم
احمد –
فدای اون روی ماهت بشم. زنم اینجا بود
. نمی تونستم باهات حرف بزنم
رویا-
تو که گفتی زنت رفته پیش مادرش.
احمد – آره . قرار بود یه هفته بمونه.
اما سر یه موضوعی با مادرش حرفش شده بود و بعد از دو روز برگشت
رویا –
موضوع یعنی چی بوده؟
احمد- چه می دونم . الان که وقت این
حرفا نیس. کاش نگفته بودم خواهرمه. فردا اگه ازش بپرسه و ببینه دروغ گفتم مکافات
دارم.
رویا – حالا تا فردا یه فکری بکن
دیگه. بالاخره این موضوع منو تو رو٬ یه روزی باید بهمه. کی می خوای بهش بگی؟
احمد
– هر وقت که تو به شوهرت گفتی
رویا – پرویز اگه بفهمه منو تیکه تیکه
می کنه.
احمد – خوب پریسا هم اگه بفهمه پاک
دیونه میشه . اون منو خیلی دوست داره و بدون من نمیتونه زندگی کنه . همه تکیه
زندگیش به منه
رویا –
خب آخرش چی؟
احمد – نمی دونم
رویا – نمی دونم هم شد حرف؟
احمد –
ببین رویا جون٬ من تو رو دوست دارم
اما دلم نمی آد زندگی پریسا رو به هم بریزم.
رویا – من نمی تونم ببینم تو با اون
باشی.
احمد
– می دونم . می دونم . من به تو حق میدم
رویا- تو باید بین من و اون یکی رو
انتخاب کنی
احمد – توهم بین شوهرت و من یکی مو نو
باید انتخاب کنی
رویا – من تو رو انتخاب کردم
احمد – اما هنوز بهش نگفتی...
رویا – بیا از این شهر فرار کنیم بریم
یه جای دیگه باهم زندگی مونو شروع کنیم.
احمد – بی خود نیس که اسمت رویا ست .
مگه میشه به همین سادگی همه چی رو ول کرد و رفت یه جای دیگه؟
رویا
– وقتی عشق باشه همه کاری میشه کرد.
احمد- ببین عزیزم . الان زنم می آد و
ممکنه بگه گوشی رو بده با شراره صحبت کنم.
رویا – نگران نباش تا گوشی رو گرفت
همه چی رو بهش می گم
احمد – دیونه نشو ...
رویا –
شوخی می کنم عزیزم . وقتی گوشی رو
گرفت منم قطع می کنم. بعد بهش بگو با شراره نبود تو داشتی با یه مزاحم تلفنی نقش
بازی می کردی.
احمد- من بلد نیستم دروغ بگم. حالا
قطع کن . من فردا از اداره بهت زنگ می زنم
رویا –
من دلم برات تنگ شده. در ضمن باهات
کار دارم.
احمد – الان از کجا داری زنگ می زنی.؟
رویا- از تلفن عمومی
احمد – مگه پرویز خونه نیست.
رویا – خونه ست. بهش گفتم می رم قنادی.
احمد – تو که گفتی شیرینی برات خوب
نیست
رویا – همین طوری از دهنم پرید.
احمد –
پرویز چی گفت؟
رویا – سر ش تو کتاباش بود .گفت باشه.
فکر نمی کنم اصلن متوجه شده باشه من چی گفتم.
احمد – اگه گند کار در بیاد ٬ توی در
و همسایه ٬ آبرومون میره
رویا- من تو رو می خوام . بقیه ش برام
مهم نیست. هر چی میخواد بشه بشه
احمد. خوب می بوسمت از همین جا. صدای
پای زنم از راهرو می آد. فعلن خدا حافظ. من فردا از اداره بهت زنگ می زنم.
رویا – قطع نکن من باهات حرف دارم
احمد- داره می آد .
رویا-
یه تک پا بیا برون . دم قنادی منتظرت
ام.
احمد الان نمیشه . من فردا بهت
زنگ می زنم.
رویا- من دم قنادی منتظرتم. اگه نیایی
دوباره زنگ می زنم
احمد مد گوشی را می گذارد پریسا با فنجان
قهوه وارد اطا ق می شود و آنرا روی میز نزدیک
احمد می گذارد )
احمد –
دستت درد نکنه عزیزم
پریسا – شراره چی می گفت؟
احمد – یه مزاحم تلفنی بود. نخواستم
بهت بگم که ناراحت بشی
پریسا – چند وقته یکی هی زنگ می زنه و
وقتی گوشی رو بر میدارم هی چی نمیگه و بعد قطع می کنه.
احمد –
می دونم. برای همین بود که گفتم
خواهرمه که تو ناراحت نشی
پریسا
– نمیدونم بعضی ها چرا این کارا را می
کنند. مگه بی کارن که مردم آزاری می کنن؟ اگه می شد شماره تلفن مون رو عوض
کنیم خیلی خوب می شد.
احمد
: من یه تک پا میرم قنادی و برمی گردم
پریسا- شیرینی خریدم. بیارم با قهوه
بخوری؟
احمد – من هوس زولبیا کردم
پریسا – زولبیا و بامیه هم خریدم
احمد- میخوام زولبیا تازه بخرم
پریسا- اتفاقن همین امروز که داشت
درست می کرد من ازش یک کیلو خریدم
احمد- قطاب چی؟
پریسا- قطاب ام خریدم. برات بیارم؟
(احمد لباس اش را می پوشد)
تو چه سریع لباستو پوشیدی
احمد- من یه تک پا برم ببینم چی ها داره
. زود بر می گردم
پریسا – قهوه ت سرد میشه که
احمد-
عیبی نداره قهوه سردش ام خوشمزه ست
احمد
از در خارج می شود و نزدیک قنادی رویا را می بیند
رویا- اوه اومدی عزیزم
احمد
– تو بالاخره کار دستم می دی
رویا – بریم یه جایی... میخوام باهات حرف
بزنم.
احمد – اینجا جای صحبت کردن نیس .
بریم توای اون کوچه یالایی که خلوته و چراغ برقش سوخته
رویا – مثل اینکه یه کسی تعقیب مون می
کنه . سایه شو دیدم رفت توی اون کوچه
احمد- خیالاتی شدی . برو خونه . فردا سر کار بهت تلفن می زنم
رویا . نه . میخوام باهات حرف بزنم.
احمد پس معطل نکن . ( با هم براه می
افتند داخل کوچه می شوند. رویا احمد را بغل می می کند و او را می بوسد)
احمد . عزیزم بگو چکار داشتی
رویا – ببین احمد جون
)صدای تیر به گوش می رسد)
رویا - آه ... ( به خود می پیچد ... نقش زمین می شود(
احمد - رویا ... عزیزم ...( صدا ی تیر دوم بگوش می رسد ... احمد تلو تلو می خورد و به زمین می افتد)
فریدون
چو لیلی ننماید رخ از پی شیرین روم
چو شادی ننماید رخ به روزگار دیرین روم
گر به این فسانه نتوان دل خوش داشت
پی افسانه دیگر از ماه به پروین روم
فریدون وحیدی
نازنینم ,
ای دیار آریایی
در سرسام این قرن خونین
زیر سایه های غمیگین و درد
در بهت بحرانی پر شگرد
میان آتش و خون
در میدان نبرد
چه می کنی نازنیم
.
درین لحظه های واژگون
دلم هوای بودن با تو را دارد
با تو در کرانه های آرام زندگی
در ساحل آشنایی ها
زیر بام صلح و آزادی
فریدون
خواب دیدم که بر فراز دشت ها ، چشمه ها و کوه ها پرواز می کردم. مثل خورشید گاه پشت ابر ها پنهان می شدم و گاه در پهنه آسمان آبی پر می کشیدم. با شکوهی شادمانه روی ابر ها می نوشتم صلح ، آزادی ، مهربانی.
دشت سر سبز بود . چشمه ها لبریز از آب بودند. خورشید از پشت ابر ها سرک می کشید و بر کوه و دشت و صحرا می تابید. روی تپه ها٬ لاله های سرخ به همراه نسیم ناز ناز سر تکان می دادند . کبوتر ها پیام صلح ،آزادی و مهربانی را برای مردم جهان می بردند . پیام جهانی بی مرز ، پیام جهانی سرشار از عدالت و رفاه اجتماعی شعار روز بود.
مردم شاد و سرشار از انرژی هریک مشغول کاری بودند. ناگهان صدای غرشی را از پشت سر شنیدم. برگشتم و دیدم دو رباط پرنده به سرعت بسوی من می آیند. قیافه هایشان خشمگین بود و منقارشان خون آلوذ.
نمیدانستم چه بایست می کردم. با یک خیز به پشت ابر ها رفتم تا آنها رد شوند. وقتی از ابر ها می خواستند بگذرند از برخورد ابر به بدن شان جرقه ای متصاعد می شد و از سرعت شان می کاست . گویی عبور از ابر را دوست نداشتند . منقار بد ترکیب فلزی شان تکانی خورد و نعره ای خشم آگین امر کرد که بایست. با یک حرکت سریع به زیر ابر آمدم . دیدم این بار از ابر عبور نکردند از پشت ابرها به سرعت رفتند به جایی که ابر نبود و از آنجا پایین آمدند و باز دنبال من کردند . نزدیک من که رسیدند تکه ابری شروع به باریدن کرد. در میان قطره های بارا ن آرام آرام به زمین برگشتم . و رباط ها در اثر خیس شدن آتش گرفتند و دود شدند و به هوا رفتند.
از بین جمعیت چند نفر آدم آهنی با مسلسل به من حمله کردند, مرا دستگیر کردند و به تونلی خارج از شهر بردند . داخل تونل اطاق هایی بشکل های پنج ضلعی با رنگ های تیره بنا شده بود . در یکی از اطاق ها چشم هایم را بستند. از آنجا مرا به اطاقی بردند که صدای جیغ و ناله می آمد .
از خواب پریدم . دیدم کسی دارد محکم در می زند. رفتم در را باز کردم. صاحبخانه بود. اجاره اش را می خواست.
دلم می خواست یک روزی مردم دنیا از کابوس مالکیت خصوصی بیدار شوند و کسی صاحب چیزی نباشد. کسی برای سر پناهش مجبور نباشد اجاره و یا وام بانکی پرداخت کند.
فریدون
در برایتون خبری نیست. تنهایی و غم دوری از تو مرا به آنجا می کشد. هفته گذشته رفته بودم٬ تا از نزدیک با یادی از تو٬ خاطراتم را ورق بزنم. نمیدانی آسمان ابری این شهر ساحلی٬ بدون تو چقدر غمگین بود. مدتی کنار ساحل نشستم . آدم هایی می آمدند و می رفتند. به دختر و پسر هایی که دست در دست هم در ساحل قدم می زدند٬ با حسرت نگاه می کردم. بد جوری دلم هوای ترا کرده بود. دلم می خواست کنارم می بودی.
غروب بود. در افق دور دست خورشید٬ زیر تکه ابرهای کبود پنهان شده بود. دریا مثل دل من٬ بی قرار و توفانی بود. باد می وزید. زن هایی که موهای بلند داشتند٬ باد موهایشان را پریشان می کرد. تو کجا بودی تا باد خرمن گیسوانت را شانه کند. و تو بگویی سردم است و من ترا گرم در آغوش بگیرم و تشنگی لب هایت را ببوسم.
در بعد از ظهر قبل از اینکه به ساحل بروم٬ به بازارچه و فروشگاه هایی که باهم رفته بودیم سر زدم . جای تو همه جا خالی بود. در کافه ای که با هم رفته بودیم٬ رفتم و به یادت قهوه ای سفارش دادم. در آن گوشه دنج کافه روی همان صندلی که تو قبلن نشسته بودی نشستم و فنجان قهوه را همانطوری که تو در دست می گیری دو دستی در دست گرفتم و آرنجم را به میز تکیه دادم . غرق در رویا هایم شدم. به تو فکر می کردم. به نگاه تو .به لبخند تو . به صدای خنده های تو که در ذهن ام شکوفنده زیباست
یادم می آید که می گفتی " در ایران دولت در همه کارای آدم دخالت می کنه . تو پوشاک, تو خورد و خوراک, تو تفکر و ایمان. دولت وکیل و وصی بهشت و جهنم آدمه. زنها نه تنها از طرف دولت بلکه از طرف پدر و برادر و اقوام هم کنترل می شن. همه هم و غم شون اینه که یه تار موی زن بیرون نیفته"
از اینکه زنها اینقدر تحت فشارند ناراحت بودی. این حرف ها را آنچنان با احساس بیان می کردی که هنگام بیان آن اشک در چشمانت حلقه می زد. در آن لحظه ها که تو از این رنج ها حرف می زدی دلم می خواست جای خدا می بودم و امر می کردم همه چیز به میل تو عوض شود و لبخند بر لبانت بنشیند.
اما افسوس که از دست من کاری ساخته نبود. من خودم می دانستم در ایران همه چیز اجباریست. یکی با زور چادر را از سر زنها می کشد و باصطلاح کشف حجاب می کند و دیگری با زور روسری و چادر سر زنها می کند. مشکلات تنها به اینجا ختم نمی شود. فقر و تنگدستی, بی عدالتی و نابرابری های اجتماعی در سطوح مختلف جامعه بیداد می کند.
ولی خب رهای عزیزم, اگر اغراق نکرده باشم, انگلیس هم دست کمی از ایران ندارد. چندی پیش پلیس محلی سیاوش را به بهانه تهیج افکار عمومی دستگیر کرد. سیاوش در باره ی تونی بلر٬ نخست وزیر اسبق انگلیس سخنرانی کرده بود و گفته بود که او عامل جنگ در عراق و افغانستان بوده چرا او را به عنوان نماینده صلح در خاورمیانه گماشته شده اند. از وقتی که پای تونی بلر به این منطقه باز شد چراغ سبز به اسراییل نشان داد تا نوار غزه را هر طوری که می خواهد بمب باران کند. شرکت های اسلحه سازی هم لابد بعنوان حق زحمه چندین میلیونی در خفا به حسابش واریز کرده اند...
سیاوش مثل اینکه با این سخن رانی هایش توی مخمصه بدی گیر کرده است. پدر و مادرش خیلی نگرانش هستند. برایش وکیل گرفته اند که پرونده اش را دنبال کند.
می بینی اینجا هم آنقدر ها که ما فکر می کنیم آزاد نیست. اینجا هم قیمت ها روز به روز بالا می رود . بحران اقتصادی برای کارگران است وگرنه صاحبان شرکت ها و تراست ها با بالا بردن قیمت ها نه اینکه بحران اقتصادی را حس نمی کنند بلکه از این جو اقتصادی استفاده می کنند و سرمایه های کلانی به جیب می زنند. دولت هم همسفره ی آنهاست. مالیات های سنگینی را که از ما می گیرد به آنها می بخشد.
امروز هم اینجا تظاهرات علیه این بحران اقتصادی است. در ایران حق تظاهرات نداریم. در اینجا هم که حق تظاهرات داریم کسی به حرف مان گوش نمی کند.
رهای عزیزم خیلی دلم می خواهد٬ این مسایل و خیلی از چیز های دیگر را با تو در میان بگذارم و نظر تو را بدانم. امروز دو چیز مرا به شرکت در این تظاهرات ترغیب می کند. یکی فشار های اقتصادی و بالا رفتن سرسام آور قیمت ها... و دیگری مشکل تنهایی و غم دوری از تو. دلم می خواهد معجزه ای رخ بدهد و ترا در صف تظاهرکنندگان ببینم و تنگ در اغوشت بگیرم و بگویم که چقدر دوستت می دارم.
فریدون
من خواب دیدم از درون بطری سبز رنگی ، پرنده ای بیرون آمد و بر لبه آن نشست. نظری به اطراف انداخت و وقتی نگاهش به من افتاد شروع کرد به خواندن آوازی عمگین. صدایش شبیه آوای سوزناک نی بود. من چنین آهنگ های غمگینی را در دوران کودکی در کوه پایه ها شنیده بودم . جایی که چوپانان نی را شاید برای تنهایی دل شان و یا رمه هایشان می نواختند.
صدای وزش باد در برگ ها, صدای شر شر آب و آوای نی همیشه برایم خیال انگیز بوده است.
وقتی آن پرنده با آن صدای جانسوز می خواند گویی تمام تار پود مرا می نواخت و من شیفته و مسحور آوایش شده بودم و با گوش جان می شنیدم اش.
در یک آن که بخود آمدم و دیدم به تدریج دارم کوچک می شوم .گویی آوای آن پرنده ذرات وجودم را در فضا پخش می کرد .به نظرم رسید تنها راه پیش گیری از فنا شدن ، نشنیدن آوای آن پرنده بود. دو انگشت نشانه خود را در گوش هایم فرو بردم تا صدایش را نشنوم و از کوچک شدن و فنا شدن پیش گیری کنم. او شروع کرد بلند تر بخواند و من سریع تر کوچک شدم . می خواستم فرار کنم. اما پاهایم به فرمانم نبودند. دیری نپایید که به شکل یک توپ کوچک و بعد به بصورت یک قاصدک در آمدم. در این هنگام او سکوت کرد و به درون شیشه رفت. شیشه روی هوا بلند شد و آنقدر رفت بالا که زیر ابر ها پنهان شد. نسیم آرامی وزید و مرا با خود به ساحل دریایی برد. دریا آب بسیار زلالی داشت که می شد در عمق آن ماهی ها و مرجان ها را دید. در تمامی عمرم چنین موجودات عجیب و غریب و رنگا رنگ ندیده بودم .
دخترکی که در ساحل نشسته بود، پرسید « قاصدک کجا میری؟ »
- من جایی نمی رم. نسیم منو می بره.
- می تونم باهات بیام؟
- از نسیم بپرس.
از نسیم پرسید « آیا منو با خودت می بری؟»
نسیم گفت نه اما دخترک صدای نسیم را نشنید . من به دخترک گفتم نسیم می گوید «نه.» . دخترک پرسید« چرا؟»
نسیم در پاسخ گفت برای اینکه تو آواز غمگین قفنوس را نشنیده ای. من باز حرف های نسیم را برای دخترک باز گو کردم.
دخترک گفت « من دلم می خواد هرجا قاصدک میره باش برم.»
نسیم بی آنکه سخنی بگوید دخترک را در ساحل رها کرد و سفردریایی خود را آغاز کرد و مر ا برگرفت و با خود برد. نسیم در مسیر وزش خود گاه گاهی برای رفع خستگی از وزیدن باز می ایستاد و من روی موج ها آرام می غلطیدم و به پیش می رفتم. روزها خورشید و تصویر آن بر سطح مواج دریا همچو آینه ای درخشان ، گرمای لذت بخش آفتاب به همراه تبخیر آب و بوی مطبوع دریا در آن گستره وسیع عالمی داشت. گردش ماهی های رنگا رنگ , کوچک و بزرگ چشم انداز تازه زندگی را برایم ورق می زدند. شب ها نور نقره ای ماه روی سطح دریا رویا انگیز بود . ستارگان از آن دور دور ها سو سو می زدند و گویی با من سخن می گفتند. بچه ماهی های بازی گوش گاهی به سطح آب می آمدند و در حال بلعیدن آب بوسه ای برایم می فرستادند. گاهی شیطانی شان گل می کرد و با دم شان تنه ای به من می زدند. گویی از چرخ خوردن و غلطیدن من رو ی سطح آب خوش شان می آمد. من اول از این کار آنها لذت می بردم و حضورشان برایم سرگرم کننده بود ولی وقتی تکرار میشد سرم گیج می رفت. هرگاه دلفین ها و یا نهنگ ها نزدیک می شدند نسیم با وزشی سریع مرا از سطح آب بر می گرفت و از آنها دور می کرد. گرمی آفتاب , نوازش موج آرام و مهربانی نسیم را دوست داشتم. خورشید بین ماهی های سیاه و سفید, زرد و سرخ، بزرگ و کوچک فرقی قائل نبود بین دریایی به آن بزرگی و من که قاصدکی کوچک و ظریف بودم هم فرقی نمی گذاشت هروز سر ساعتی طلوع می کرد و گرمای لذت بخش اش را بین همه تقسیم می کرد، بی آنکه انتظاری از کسی و یا چیزی داشته باشد. دلم می خواست انسان ها هم مثل خورشید گر م و بخشنده ، مثل دریا وسیع و عنی و مثل نسیم فعال و صمیمی باشند.
شب ها و روزهای بسیاری سپری شد تا در آنسوی دریا ها به ساحلی رسیدیم که در فاصله ای نه چندان دور از آن، کودکانی افسرده ، لا غر و نحیف زانوی غم در بغل گرفته بودند. نسیم گفت« تو اگه بخوای به شکل اول خودت در بیایی، باید شکم گرسته این بچه ها رو سیر کنی و دل شون رو شاد کنی.»
پرسیدم « چطوری؟ » نسیم گفت من تو را اینجا روی زمین رها می کنم . از ذرات وجود تو در خاک نهالی جوانه می زند که از آن جوانه درختی به وجود میاید که میوه اش همه را سیر خواهد کرد و آدم ها وقتی گرسنه نباشند و نیاز های اولیه شان بر آورده شود، بی دریغ شاد خواهند بود.
قبل از اینکه من بتوانم بپرسم چه مدت طول می کشد تا من بشکل اولیه خود برگردم و چگونه از اینجا به دیار خود بروم نسیم غیب شده بود وهیچ چیزی حرکت نمی کرد حتی بر سطح دریا هم موجی دیده نمی شد
شب خواب به چشمم نرفت . مدام می اندیشیدم که چرا سرنوشت من به اینجا انجامید. گیرم که جوانه بزنم و درختی بارور شوم ، گیرم که میوه ام ساکنان شهر را از گرسنگی نجات دهد و شاد کند، ولی چه تضمینی وجود دارد که من ازشکل درخت بارور به شکل اولیه خود برگردم. من باید از فرو شدن در خاک خود داری کنم و با اولین وزش باد از این جا به جایی دیگر سفر کنم . به جایی که نسیمی دیگر مرا به شهر و دیار خودم ببرد. چقدر سخت است بی دست و پا بودن و منتظر یاری دیگران نشستن. آنهم در جایی که نه آفتاب گرمی و نه بستر نرمی و نه بوسه ای که کوله بار امیدت را به دوش بکشد .
نزدیکی های سحر بود که دیدم خاک دارد مرا می بلعد. هرچه فریاد زدم ... باد ...باد ... نسیم ...نسیم اما خبری نشد. در دل تاریک و نمناک خاک فرو شدم. در طلوع آفتاب از دل خاک جوانه زدم . با طلوع هر آفتاب من رشد کردم و دیری نپایید که درختی عظیم شدم و شاخه هایم همه پر بار شدند. کودکان و اهالی گرسنه آن دیار از میوه هایم خوردند و تنومند شدند و توان یافتند که زمین را شخم بزنند و در اطراف من بذر بکارند.
روزگار هم چنان می گذشت و من از شادی مردم شاد بودم. اما با گذشت زمان زندگی برایم عادی شد. از یک جا ایستادن خسته شده بودم. دلم برای روزگارانی که می توانستم سفر کنم تنگ شده بود. دلم برای صحبت کردن و گفت و شنود ها تنگ شده بود. دلم برای شهر و دیارم تنگ شده بود . آنجا در کنار من هیچ درختی نبود که با شاخه و برگ مان سر به هم دهیم برای نجوا های روزانه مان ومن زیر سایه روشن های ابرو آفتاب از دوست داشتن و دوست داشته شدن با او سخن بگویم. واقعن تنهایی در غربت چه سخت و طاقت فرساست.
یک روز بعد از ظهر گرم تابستان دوتا کبوتر روی یکی از شاخه هایم نشستند . یکی از آن ها گفت اگر قفنوس برای زایش خویش آوای غمگین اش را بخواند و خود را آتش بزند . از دود او این درخت به هر شکلی که قبلن بوده است با کمی تغیر بر می گردد و ما اگر خاکستر او را به تن خود بمالیم از تیر رس هر شکار چی دور می مانیم و به جوجه هایمان هیچ وقت صدمه ای وارد نخواهد شد. کبوتر دیگر گفت از کجا معلو م است که طبر زنی به جان این درخت نیافتد و از کجا معلوم است که ما هم قبل از سررسیدن مرغ افسانه ای شکار نشویم.
بعد آن دو کبوتر پرواز کردند و رفتند. حرف های آنها مرا به فکر فرو برد. با خودم گفتم در این دنیای تیشه و تبر تا چه حد می شود به افسانه ها دل بست. تا کی می شود با ناملایمات ساخت؟ تا کی می شود به امید اینکه فردا بهتر از امروز خواهد بود دلخوش داشت.
نیمه ها ی شب بود که مهتاب با نور نقره فام خود دریا ، دشت و همه جا را نیمه روشن کرده بود. گاه گاهی صدای چهچه بلبلی از دور بگوش می رسید و سکوت شب را می شکست. در نهان شب، صدای ضربه نوک دارکوب ها بر تنه درخت ها می آمد که مدام پیام می فرستادند که بیدار شوید، بیدار شوید، بیدار شوید . تیشه داران و تبر زن ها دارند می آیند که تیشه به ریشه تان بزنند
این صدای دارکوب ها در سکوت شب می پیچید و انقلابی در من ایجاد می کرد. و هرجه بیشتر گوش فرا می دادم صدای ضربه ها ی مورس مانند شان قوی تر و بلند تر می شد. بیدار شوید، بیدار شوید، بیدار شوید
از صدای آنها بیدار شدم و از بستر برخاستم و دیدم که می توانم راه بروم و درخت نیستم گرچه در بسترم چند برگ درخت بود. از نوع برگ ها یی که هر گز در زندگی ندیده بودم.
گفتم جام زندگی لبریز از اجبار هاست. نگاه معنی داری کرد و گفت «تو هم مث بقیه داری شعر می گی. حالا اجبار یا اختیار. چه فرقی می کنه . زندگی همینه که هست. » گفتم «خب تو آزادی هر جوری که دلت میخواد در باره من فکر کنی . منم آزادم که حرفاتو یا قبول کنم یا نکنم. قشنگی زندگی تو همین حق انتخاب هاس. بگذریم، با طرف کنار اومدی؟ »
گفت «دست رو دلم نذار . بذار تو عالم خودم باشم»
گفتم « نه ، جدی ،جدی چی شد ؟ نتونستین با هم کنار بیاین؟ »
چشمهایش پر از اشک شد و گفت « خواهش می کنم تنهام بذار»
وقتی داشتم از او دور می شدم دیدم کنار درختی که ایستاده بود سر ش را بآن تکیه داده بود و آرام می گریست.
در این گونه مواقع من نمی دانم چه باید بکنم . دوستی که از من خواسته رهایش کنم آیا بر خلاف میل اش بایستم و سعی کنم با همدلی بار غم را از دوش اش بردارم و یا به احترام حرفش تنها یش بگذارم؟
با خودم داشتم فکر می کردم ، کاش سابنا اینجا می بود و حال زار مسعود را می دید. این جدایی ها چقدر سخت است . ما آدم ها قبل از اینکه یکدیگر را بشنا سیم چرا عاشق می شویم. خواستم به سابنا زنگ بزنم و جریان را برایش تعریف کنم. اما فکر کردم شاید تلفن زدن در چنین موقعیتی درست نباشد.
روز بعد که به دیدن مسعود رفتم گفتند دست به خود کشی زده و...
دو دستی زدم تو سرم . زار زار زدم زیر گریه. در آن لحظه کوتاه هزار جور فکر از سرم گذشت . با خودم گفتم اگر تنهایش نگذاشته بودم اینطور نمی شد. کاش به حرفش گوش نکرده بودم. برادرش دستم را گرفت برد داخل و گفت« ناراحت نباش خوشبختانه زود به دادش رسیدن و الان در بیمارستان بستریه»
زنگ زدم به سابنا و تا خواستم را جع به مسعود با او صحبت کنم گقت « می دونم. »
پرسیدم «تو از کجا می دونی ؟»
- «مسعود خودش دیروز زنگ زد. »
- « چی گفت ؟»
- «در حالی که صدای هق هق گریه ش میومد و به سختی حرف می زد ،شنیدم که می گفت بی تو نمی تونم به زندگیم ادامه بدم زنگ زدم که برای همیشه باهات خدا حافظی کنم و بعد تلفن رو قطع کرد.»
سابنا در ادامه صحبت اش گفت:
- به دلم برات شده بود که ممکنه بلایی به سر خودش بیاره . همیشه می گفت روز جدایی مون روز مرگه اونه . فورن تاکسی گرفتم رفتم پیشش. حدس می زدم وقتی غم تو دلش تلمبار میشه معمولن کجا میره. حدس ام درست بود. وقتی رسیدم دیدم اون، اونجا زیر همون درختی که باهم آشنا شده بودیم روی زمین دراز به دراز افتاده و کف از دهنش بیرون زده بود. فورن بردمش بیمارستان و معد-ش رو شستشو دادن .
پرسیدم «حالا کجایی؟»
گفت: «تو بیمارستان، کنار تختش . سرم بهش وصل کردن . ..»
من به مرز هائی می اندیشم که از جنس محبت است.
من به تفاوت هائی می اندیشم که معیارش عشق به انسانیت است
عشق به رهایی ست
عشق به دانش و خرد است
من امروز همجو چشمه می جوشم
و بسان موج دریا می خروشم
تا با تو ای فریاد رهایی در آمیزم
فریدون
امروز داشتم با قطار زیر زمینی پیکادیلی بطرف شمال لندن می رفتم. نیمه ها ی روز بود و طبق معمول بعد از ده صبح کوپه ها تقریبن خالی است. یکی از مشکلاتی که در وسایل نقلیه ی عمومی لندن وجود دارد حضور خانه بدوشانی است که هیچوقت حمام نمی روند و زندگی شان درچند کیسه پلاستیکی که با خود حمل می کنند خلاصه می شود. شب را زیر سر پناه در ورودی فروشگاه های زنجیره ای بیتوته می کنند. غذایشان را مثل سگ های ولگرد توی زباله ها جستجو می کنند.
اگر سیگاری باشند ته سیگار هایی را که توی پیاده رو پیدا می کنند می کشند. و اگر کسی از راه دلسوزی به آنها پولی بدهد آبجو می خرند و مست می کنند.. لباس شان را هیچ وقت نمی شویند و آنقدر کثیف است که رنگ پارچه آن تیره و محو شده است . از کنارشان که رد میشوی بوی گند به مشام می خورد. کمتر کسی پیدا می شود که لحظه ای بتواند کنار شان بنشیند و تحمل شان کند.
بعضی از این خانه به دوشان اگر در ایستگاه های قطار بلیط روزانه ای پیدا کنند سوار قطار می شوند و صندلی های قطار ها و اتوبوس ها برای چرت زدن روزانه شان راحت ترین وسیله است. پایشان را روی هم می اندازند . ته مانده بطری های شراب و قوطی های آبجو را که توی زباله ها پیدا کرده اند سر می کشند. مست می کنند و چرت می زنند. اگر ادرارشان بگیرد همانطور که نشسته اند خودشان را خالی می کنند.
من همیشه قبل از اینکه بنشینم با دست صندلی را امتحان می کنم که ببینم خیس نباشد و بوی گند خانه بدوشی ندهد. کسانی که به این موضوع آگاهی ندرند ممکن است این حرکات من برایشان غیر عادی بنماید.
روی یکی از صندلی هایی که امتحان کردم نشستم . خانمی که در صندلی مقابل من نشسته بود بلند شد و رفت در چند صندلی دور از دید من نشست. احساس کردم بو کشیدن و دست کشیدن من به صندلی برای او غیر عادی بوده است. خواستم بروم روبرویش بنشیم و برایش علت این کارم را توضیح بدهم. اما گرچه این کار در آن لحظه و موقعیت درست به نظر می رسید اما از انجام آن خودداری کردم. چون فکر کردم شاید بیشتر سبب نگرانی و وحشت اش شوم.
کتابی از کیفم در آوردم که بخوانم. آه از نهادم بر آمد. یادم افتاد که عینک مطالعه ام را منزل جا گذاشته ام. تا مقصد بیست و دو ایستگاه را می بایستی طی می کردم . اگر قطار فاصله بین هر ایستگاه را تا ایستگاه بعدی در عرض دو دقیقه طی کند تقریبن چهل و چهار دقیقه دیگر باید به مقصد برسم. لحظه ها چه دیر می گذرند وقتی ذهن آدمی مشغولیتی ندارد.
در ایستگاه بعدی دختر خانمی سوار شد و در صندلی مقابل من نشست. صورت گرد و پوست ظریفی داشت گونه هایش گل انداخته بود . موهای بلند فر دارش تا روی شانه های عریان اش پایین آمده بود. کلاهی مدور به سر داشت که با پر طاوس تزیین شده بود . لب هایش را با روژ لب قرمز رنگ کرده بود. مژه های بلندش را ریمل زده بود. کیف دستی اش که احتمالن از چرم گاو بود با دست چپ روی سینه بر آمده اش نگهداشته بود. دامنی کوتاه تا بالای رانهایش به تن داشت که وقتی نشست بیشتر به عقب رفت. دامن اش از پوست مار بود. نگاهی به من کرد. پاهایش را روی هم انداخت . دیدم کفش پاشنه بلندی که به پا داشت نیز از پوست مار و همرنگ و هماهنگ دامنش. اندام خوش تراش و زیبای او در پوشش پوست مار برایم بسی چندش آور و غیر تحمل بود. احساس می کردم که او مار بوآ است که دارد پوست می اندازد و هر آن ممکن است به شکل اصلی خود در آید و بطرف من بخزد . انتظار داشتم هر آن از ورای آن لب های سرخ و زیبایش زبانی مثل مار بیرون بیاید. و یا نیش زهر آگین اش نمایان شود. از ذهن ام می گذشت که نکند لبان قرمزش از خون حیوان و یا انسانی که بلعیده رنگ گرفته باشد.
فکر کردم از مقابل اش بلند شوم و برو م دور از دسترس او بنشینم. یاد خانمی افتادم که قبلن به خاطر رفتار من بلند شده بود و رفته بود چند صندلی آنطرف تر نشسته بود. فکر کردم اگر جایم را عوض کنم آن خانم صد در صد باورش می شود که دیوانه ام. به هر حال با دلهره از جایم تکان نخوردم .
در ایستگاه بعدی زنی سوار شد و آمد کنار آن دختر خانم نشست. موهای کوتاه پسرانه داشت. کت اش از پوست بره بود که پشم های فری و سفید آن به صورت کشیده اش جلوه ای خاص می داد. دور گردنش پوست روباه انداخته بود و که دم آن از شانه اش آویزان بود و کله روباه با آن چشم ها خشک شده ی مظلومش روی سینه زن به کت اش سنجاق شده بود.
در چند صندلی آن طرف تر مردی نشسته بود که ریش جو گندمی کوتاهی داشت. و تسبیحی از عاج فیل به دست داشت . زیر لب چیز هایی را ذکر می کرد و تسبیح ر ا با انگشت شست خود یک به یک به عقب می برد. با خودم فکر کردم در چه جنگلی زندگی می کنم
به کفشم نگاه کردم که از چرم گاو بود . ساندویچی که در کیف دستی ام داشتم از گوشت مرغ بود. روی صندلی یی که نشسته بودم از الیاف پلاستیکی بود که از نفت تهیه شده بود. نفتی که از جسد دایناسور ها در طول قرن ها بدست آمده. رنگ ها , روکش سیم های برق , کف پوش ها و روکش چراغ و هر آنچه که در اطراف خود می دیدم از فراورده های نفتی بود. لباسی که به تن داشتم از جنس پلی استر و حتی کرمی که برای نرم کردن پوست به دستم زده بودم از نفت بود. از نفت یعنی خون و گوشت و پوست موجودات ماقبل تاریخ.
در طول زندگی خویش هیج حیوانی را ندیده ام موجود دیگری را بکشد و از پوست آن برای تزیین و زیبایی خود استفاده کند. اما انسان در حماقت و نادانی خود دست به چه کار هایی که نمی زند. در این جنگل زند٫گی از اینکه گوشتخوارم از خودم بدم آمد.
فریدون